رمان آشیانه عشق
 
درباره وبلاگ


امیدوارم ازاین وبسایت لذت ببرید . لطفاپشنهادهای خودرابرای بهتر شدن سایت لحاظ فرماید. باتشکر
موضوعات


ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 282
بازدید کل : 72718
تعداد مطالب : 37
تعداد نظرات : 27
تعداد آنلاین : 1




پاتوق عاشقان
به سایت پاتوق عاشقان خوش آمدید.
دو شنبه 4 شهريور 1392برچسب:بهترین رمان ها دراینجا,,,, :: 13:3 ::  نويسنده : JAVAD SHOJA

فصل دوم:

عارفه:

یه تاکسی گرفتمورفتم به تهران پارس ...قبلا به تهران اومده بودم به خاطر عمل پدرم که متاسفانه فقط بی نتیجه بود و خونه رو بیخود فروختیم...شاید بدترین خاطراتم رو توی این شهر گذروندم...لحظه ی سختی بود وقتی شنیدم هیچ امیدی نیست شاید بد ترین حرفی که میتونست دکتر بهم بگه همین بود. همش تقصیر اون امید نامرد بود...ازش متنفرم...

من:اقا ممنون همینجا پیاده میشم...چقدر میشه؟

راننده: ده هزار تومان...

من:جدی؟؟!!بفرمایید...

باید با گرونی این شهر کنار میومدم ... از فردا میرم دنبال یه کار خوب.به طرف خونه ی غزل رفتمو و زنگ خونه رو زدم.غزل بهترین دوستم بود.وضع مالیشون خیلی خوب بود و دختر مهربونی بود. به خاطر شغل پدرش توی ایام مدرسه به شیراز میومدن...با اینکه توی شیراز خونه داشتن ولی خودش میومد خونه ی ما و مثل خواهرنداشتم بود.در رو با ایفون باز کرد...به داخل خونشون رفتم...اخرین باری که اومده بودم به خاطر مرگ پدر و مادرم بود و کلی گریه کردم

غزل:سلام عزیزم خوبی عارفه جونم؟دلم واست تنگ شده بود.

من:سلام مرسی خوبم منم همینطور ابجی ...ببخشید مزاحم شدم ...

غزل:این چه حرفیه عزیزم...ما که با هم این حرفا نداشتیم...تا هر وقت دوست داشتی می تونی اینجا بمونی...حالا بیا تو عزیزم میدونم خسته ای...بریم یکم استراحت کن . راستی مامان و بابام هم نیستنتا یه ماه شمال می مونن راحت راحت باش ابجی

من:ممنون ابجی بریم داخل

دو روز اونجا بودم ... روز های خوبی بود ... خیلی با هم خوب بودیم ... با خودم می گفتم که نمیتونم همیشه اینجوری بمونم ... باید زود تر یه کاری پیدا کنم.

من:غزل جونم میگم من امروز می خوام برم دنبال کار ... نمی تونم اینطوری زندگی کنم...بالاخره باید یه راه درامد داشته باشم...یه ماه دیگه به دانشگاه مونده و من باید از این یه ماه استفاده کنم.

غزل:اره اینم یه حرفی...عارفه میگم خب یه کاری می کنیم ... میگم تو میتونی منشی یه شرکت پر درامد بشی؟؟؟فکر نکنم کار سختی باشه؟؟

من:معلومه که میتونم من از خدامه منشی بشم...چی از این بهتر!!!خب این شرکت کجاست؟ تو این موضوع رو از کجا میدونی؟؟!!

غزل:راستش یکی از دوستای بابام که خیلی با بابام صمیمیه  چند وقت پیش اومده بود خونمون... یه مرد کاملا پول داره...خیلی وضع مالیش خوبه فقط یه پسر داره به اسم ارشیا...خودش می گفت که می خواد یه منشی جدید استخدام کنه...

برو و شانستو امتحان کن.پشیمون نمیشی...اخه اقای صدر خیلی مرد خوبیه...

من:چند سالشه؟پیره؟

غزل:نه پیر نیست باید چهل و پنج سالش باشه...شاید کمتر...

من:هه...شانس منو ببین گفتم حالا از اون پسر جوون هاست و مثل رمان ها عاشق من میشه و...

غزل :دیوونه ای واقعا خب اگه از اون پسرا بود که من میرفتم منشیش میشدم...خب حالا من میرم یه دوش بگیرم تو هم اماده شو بریم واسه تست منشی گری

من:باشه چشم من رفتم اماده شم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

_ ببخشید خانم عارفه افتخاری...اقای صدر گفتن میتونید برید تو اتاقشون.

_باشه ممنون الان میرم

به طرف در اتاق اقای صدر رفتم . شرکت قشنگی بود.دیوار ها و وسایل اتاق با رنگ سفید و سیاه تزیین شده بود...مشخص بود کسی که اینجا رو مرتب کرده خوش سلیقه بوده...در کل اتاق مرتب و شیکی بود...

_سلام خانم افتخاری...بفرمایید بشینید.

_سلام اقای صدر ممنون ...راستش واسه ی کار اومده بودم می خواستید منشی استخدام کنید؟

_ بله...راستش ما دنبال یه منشی خوب می گشتیم که بشه بهش اعتماد کرد

_راستشو بخواید من از طرف دختر اقای شمس اومدم اینجا ببخشیدا ولی فکر کنم منشی پیدا کردید ...! اخه یکی اون بیرون نشسته و منشیه

_بله دختر دوستم هستن...اها اون منشی راستش اون اینجا موندنش موقته...منتظره یه منشی پیدا بشه بره شهر خودش.

_اها که اینطور غزل بهم گفته بود که به منشی احتیاج دارید

_ خب پس شرایط کاری رو هم خدمتتون گفتن درسته؟

_بله کاملا شرایطو قبول دارم .

_ خوبه پس لطفا از خودتون بگید...درس می خونید؟

_ راستشو بخواید من امسال می خوام برم دانشگاه دولتی پیام نور توی این شهر ... میدونم که یک ماه بیشتر به شروع ترم نمونده ولی خب من باید از این یه ماهم نهایت استفاده رو بکنم

_ ببخشید که این سوال رو می پرسم ... شما مشکل مالی دارید؟؟

_راستش اره...بدون پدر و مادر باشی و هیچ درامدی نداشته باشی اسون نیست...

_راستش من دوست دارم همین جا کار کنی از همین فردا میتونی شروع کنی

_واقعااااا!!!ممنونم خیلی ممنون

_به خاطر دوستم استخدامت می کنم ...راستی اسم کوچیکتون چی بود؟

_عارفه هستم...عارفه افتخاری

_بله خوشبختم منم شهاب هستم ...شهاب صدر

_همچنین ...خب با اجازتون من از حضورتون مرخص می شم

_بله تا فردا بای

از شرکت خارج شدم...خیلی خوش حال بودم ... اخه حالا یه کار خوب داشتم

دیگه از اینکه اینجا بودم ترسی نداشتم چون هم یه دوست خوب مثل غزل داشتم و هم یه کار خوب ...

اون روز طبق روز های گذشته کلی حال کردیم ... فیلم دیدیم و غذا سفارش دادیم

خلاصه نزدیک ساعت 12 شب بود که رفتیم بخوابیم اون شب بیشتر به فکر فردا بودم ... می خواستم بدونم این شغل جدید بهم میسازه یا اینکه نه!!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

وای این صدای زنگ خیلی رو اعصابمه...اه خفه شو دیگه...

غزل:عارفه پاشو...پاشو دیگه ساعت خودشو کشت از بس زنگ زد...بلند شو دیرت میشه هااا

من:غزل چی داری میگی واسه خودت بیدارشم که چی بشه

غزل : باید بری شرکت...کاره جدیدتو یادت رفت؟؟

من:چی!!!!!!!!!!شرکت؟؟؟ وای خدای من دیرم شد...

زودی از جام بلند شدم و لباس هامو عوض کردم ... سریع کیفمو برداشتم و رفتم سوار ماشین غزل شدم...غزل بهم گفته بود میتونم از ماشینش استفاده کنم

نزدیک نیم ساعت توی ترافیک تهران معطل شدم...خداروشکر به موقع رسیدم.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: